دلنوشتهای بر پایهی کتاب «مرگ ایوان ایلیچ» بازگشت از مرگ به زندگی...
دلنوشتهای بر پایهی کتاب «مرگ ایوان ایلیچ»
بازگشت از مرگ به زندگی...
دلنوشتهای که در ادامه میخوانی، برگرفته از روح همان اندیشههایی است که در دلِ «مرگ ایوان ایلیچ» میتپد، زمزمهای میان انسان و خویشتن، میان زندگی و حقیقت، میان ترس و رهایی...
گاه در سکوت شب، چیزی در درونت میگوید:
«آیا واقعاً زندگی میکنی؟ یا فقط در حال اجرا کردن نقشی هستی که از کودکی به تو سپردهاند؟»
من، همچون ایوان ایلیچ، روزهایم را با نظمِ مکانیکی میگذرانم؛
لبخند میزنم، کار میکنم، معاشرت میکنم، اما گاهی حس میکنم چیزی در ژرفای وجودم خاموش شده است؛ نوری که میدانم بوده، اما دیگر نمیتابد.
در ظاهر همه چیز مرتب است، اما در سکوت درونم، صدایی میگوید:
«چرا دیگر نمیدانی از چه زندهای؟»
تولستوی در گوشم نجوا میکند:
«بترس، اگر در پایانِ عمر دریابی که زندگی نکردهای.»
و من میترسم.
از تکرار بیحضورِ روزها،
از شادیهای نمایشی،
از موفقیتهایی که بوی معنا نمیدهند.
اما شاید همین ترس، آغاز آگاهی و بیداریست.
شاید مرگ، نه پایان، که چراغی است در دالان تاریکِ نسیان، تا مرا به یاد بیاورد که:
زندگی، فقط جریانِ زمان نیست، حضورِ جان است.
ایوان ایلیچ در بستر مرگ، تازه چشم گشود و دید که عمری با دروغ زیسته است.
و من میخواهم پیش از مرگ، بیدار شوم.
میخواهم هر صبح، لحظهای سکوت کنم و از خود بپرسم:
«امروز چه چیزی را از روی عشق انجام میدهم، نه از روی عادت؟»
میخواهم دوباره ساده شوم،
مثل گراسیم، آن خدمتکار مهربان که در سکوت، حضورش مرهم بود.
شاید نجات انسان، نه در داناییِ بسیار، بلکه در عشق و مهربانیِ بیقید و شرط است.
در نگاه بیقضاوت به دیگری،
در لمسِ رنج و دردِ انسانی که از چشم دنیا افتاده است.
میخواهم صادقتر زندگی کنم؛
کمتر نقش بازی کنم و بیشتر باشم.
بیشتر گوش بدهم تا بفهمم،
کمتر بدوم تا ببینم،
و گاهی بیهیاهو لبخند بزنم، فقط برای اینکه زندهام.
تولستوی با «مرگ ایوان ایلیچ» به من آموخت که مرگ، از بیرون نمیآید؛
او سالها درونِ من بوده، در هر لحظهای که از خودم گریختم!!!
اما حالا میدانم که میشود از دلِ مرگ، به زندگی بازگشت.
میشود هر روز، اندکی واقعیتر بود، اندکی عاشقتر، اندکی انسانتر...
و شاید همین، نجات ما باشد:
نه آنکه از مرگ بگریزیم،
بلکه آنکه در میانهی زندگی، بیدار شویم.
علی اصغر سوادکوهی
20 آبان ماه 1404
دیدگاه خود را بنویسید